یادت که می کنم چشم هایم همانند آسمانی که توده ای از ابرهای بارانی دارد ، غرق در آب میشود .
همه امیدم به روزهای آخر هفته بود ، روزهای که وقتی وارد حیاط میشدم با عجله قدم بر میداشتم تا هر چه زودتر از آن حیاط بزرگ عبور کنم تا به در آبی اتاقی که در سمت راست حیاط بود برسم ، هنوز وقتی به یاد آن روزهای می افتم آن حس درونم شعله ور میشود ، با چه ذوقی دستگیره در را فشار میدادم ، میدانستم که وسط اتاق نشسته ای و چشمانت خیره به در است که ببینی چه کسی وارد اتاق میشود .
یادت می آید ، وقتی همدیگر را میدیم هر دویمان ناخودآگاه دستهایمان بازمیشد ، با تمام قدرت بغلت میکردم و تو همچنان پی پی صورتم را غرق در بوسه میکردی ، یادت می آید وای خدای من چه روزهایی بود ، هنوز گرمی صورتت و جای بوسه هایت را حس میکنم .
مادر بزرگ و منور شب های تاریک من ، نبودت آنچنان بر دلم فشار می آورد که انگار خفه ام میکنم ، یاد گذشته به دلم آرامش خاصی میبخشد ولی وقتی از رویا خارج میشوم جای خالی تو باعث میشود به سختی نفسم را بیرون بدهم .
منور شبهای تاریک من
اجرکم عند الله
اللهم صل علی محمد وآل محمد